داستان ترسناک عروسک
نوشته شده توسط : مرتضی

#جن_ارواح

#داستان
استیو کارمند اداره بیمه بود،اون بخاطربدهی های پدرش که تازه فوت کرده بودمجبورشده خونشوبفروشه وباهمسرش کیتی تو یه خونه قدیمی تویه منطقه دوراز شهر خونه بخره!
خورشیددرحال غروب بود و کیتی درحال بازکردن وسایل جدید خونه هست.
استیو:عزیزم خودتوخسته نکن.امروزخیلی خسته شدی بزار برافردا.
کیتی:باشه توهم بیا بشین توهم خسته شدی.
کیتی درحالی که برا استیو چایی میریخت گفت
کیتی:عزیزم این خونه خیلی ازشهر دوره توکه بری سرکارمن تو این خونه تنها میمونم
وبا حالتی ترس به اطرافش نگا میکرد که استیو گفت
استیو:نگران نباش مابرا مدت کوتاهی اینجاییم یکم که پولامونو جمع کردیم از اینجامیریم.
استیو وکیتی روی تخت خوابیده بودن که نصف شب یهوکیتی از خواب بیدارشد گوشاشوتیزکرد احساس کرد صدای یه بچه که داره گریه میکنه به گوشش میرسه توجهی نکرد وفک کرد شایدخیالاتی شده چشاشو بست وخوابید.

ادامه ................

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , حکایت , ,
:: برچسب‌ها: داستان ترسناک عروسک ,داستان جن,داستان قتل,داستان شبیح ,حکایت ,
:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 فروردين 1396 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 188 صفحه بعد